از لحظه ای که مرا به دنیا آوردند، پیوسته گفتند: دوست بدار  


امروز که دیوانه وار دوست دارم می گویند: فراموش کن...


نام تو درسینه ام جایگاهی است نامت را حک کردم


هر روز تو را می بوسم و می بویم و عاشقانه چشمهایت را نگاه می کنم


دنیایی ساخته ام، خانه ای بر بلندای محبت رشته های مهر پیچکهایش


گلدان هایی پر از گلهای سرخ


 
و تو  تنها معبود خانه کوچک من


خانه ای که به وسعت سر سبزی کوهساران است


 
و من در کنار چشمه ساران محبت


دستانت را می فشارم

من هنوز فردای امید را با چشمانی مشتاق مینگرم

یا تو یا هیچکس

جهان بازتابی از خود ماست، وقتی از خود بیزاریم

 

از همه بیزاریم و وقتی به همین که هستیم عشق می ورزیم

 

تمام جهان به نظر فوق العاده دوست داشتنی می آید

 

تصویری که انسان از خویش در ذهن دارد، دقیقاً تعیین میکند که چه رفتارهایی از او

 

 سرخواهد زد، برای چه چیزی تلاش خواهد نمود و از چه چیزهایی اجتناب میکند

 

منشاء تمام افکار و حرکات ما، چگونه دیدن خویشتن است، ما همانیم که معتقد به بودن آنیم

یا تو یا هیچکس

او که دم از محبوبیت میزد

در شهر خود غریبی بیش نبود

او از عشق بی نصیب بود

او کارش فریب بود

او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت

یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت

او همیشه فکر دلبری بود

چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود

او به وفا و صداقت کرده بود پشت

او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت