دلم می خواهد از میان یک دریچه با تو گفتگو کنم... دریچه ای رو به اعتماد... رو به آزادی...
نمی دانم از کدام روز ذهن من اینگونه شد... ذهن من تن تبدار تابستان است... داغ داغ!!!
« یخ آب می شود در اندیشه هایم ... بهار حضور توست ... بودن توست...»
آری کسی این روزها به من می گوید امیدوار باش...
کسی از آن طرف پنجره می گوید زندگی جاریست و من نمی دانم
آن دو چشم آشنا چگونه چشمی است که مرا می خواند به جاده ابریشم...؟
باید سفر کنم... گمان من این است که باید سفر کنم
و ذهن سیال خویش را نیز با خود به آرامش بخوانم... به آب بسپارم... به جاده بکشانم...
چشم به آسفالت خیابان بدوزم همچنانکه جاده می رود چشم می رود و نگاه می رود و
« من » ذوب می شود و منی دیگر شکل خواهد گرفت
رؤیاها آدمی را نمی سازند ... آدمی رؤیاها را می سازد... غمگین نباش و سفر را صدا بزن...
یک کلبه در انتظار تست... فرض کن وسط جنگلهای بکر عباس آباد هستی...
سفر را دوست دارم... دریچه را دوست دارم...
چشمها را دوست دارم و هرگز شیطان را به جاده نخواهم برد
سلام من لینک شما را در وبلاگم قرار دادم/ لینک شما تا مدت ۳ روز تاریخ دارد /اگر لینک من را در بلاگتان قرار بدهید این تاریخ دائمی میشود
سلام وب لاگ جالبی دارین !! بیشتر جاها باهتون موافقم !! اما از سفر بدم میاد یا شاید میترسم ازش!! منم اپم خواستی سر بزن موفق و خوش باشی
سلام یاسی جون
تمام نوشته هایت را خوندم خیلی قشنگ بود برایت آرزوی موفقیت میکنم
دوستدارت:فائزه
سلام محمد جان
امید وارم که حالت خوب باشد .
میبینم که باز چیزیای قشنگ قشنگ مینویسی تو وبلاگت.بابا پیشرفت کردی. امیدوارم که تو زندگیت هم همیشه از این لحظه های قشنگ شاعرانه داشته باشی.موفق و پیروز باشی .مواظب خودت باش
دوستدارت شیرین