کاش گوشی داشتم برای شنیدن،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای شما می گفتم
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایش می نشستم،
« می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ... »
نمی دانم ، انگار نیاز به سفری دیگر دارم،
سفر به خویشتن خویش،
دور از تمام دلبستگیهایم،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمی کند
فرصتی نمانده است...
کتاب کودکی ام را برگ برگ خواندم
کتاب جوانی ام را فصل فصل
یادم باشد دیوانگی ام را سطر سطر بخوانم
شاید چند برگی بیشتر نمانده نباشد، نمی دانم...
آنجا که نام از چهره ام پرواز می گیرد،
آنجا که دیگر درد پایه های جاودانگی را به لرزه در نمی آورد،
آنجا که زمان بی رحمانه بر تو هجوم نمی آورد،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
و زمان دیگر اسیر ساعت نیست...
پریده ام در آسمان و بر بام خانه تو
تا سر نهم به موی ریخته بر شانه تو
سنــگ زدن بعید بـود از دل رحیمـت
نمی رمـم تا بخوابم بر نرمی آشیانه تو
غنچه های نرگس بدامن گرفتی و شکفتی
مست از بوی مستانه ات گرفتم بهانه تو
اشک لــرزانم در دیده، ای بدادم رسیده
چه کرده ای که سراپا، گشته ام دیوانه تو